علیرضا و عباس دوست و بچه محل بودند و مدتها بود تصمیم داشتند با همدیگر برای دیدن فیلم به سینمایی که درست سرکوچه آنها و داخل فرهنگسرای محلهشان قرار داشت بروند،
علیرضا و عباس دوست و بچه محل بودند و مدتها بود تصمیم داشتند با همدیگر برای دیدن فیلم به سینمایی که درست سرکوچه آنها و داخل فرهنگسرای محلهشان قرار داشت بروند، اما بزرگترها این اجازه را نمیدادند تنهایی به سینما بروند. میگفتند ممکن است فیلمها برایتان مناسب نباشند و آنها هم با اینکه به نظر خودشان بزرگ شده بودند و میتوانستند خیلی از کارهایشان را انجام بدهند ولی به حرف پدر و مادرشان گوش میدادند. مدتی گذشت تا یک روز علیرضا متوجه شد سینما یک فیلم مخصوص کودکان و نوجوانان گذاشته است و به همین دلیل در اولین فرصت موضوع را به عباس گفت و قرار گذاشتند هر طوری شده مادرها را راضی کنند. آنها بعد از چند روز تلاش و اصرار و آوردن دلایل مختلف توانستند رضایت بگیرند.
بالاخره روز دیدن فیلم رسید و دونفری با خوشحالی فراوان خودشان را به سینما رساندند و بعد از خرید بلیت چون وقت داشتند کمی خوراکی خریدند و یک گوشه نشستند و مشغول خوردن شدند و کلی در مورد فیلم با هم صحبت کردند. زمان شروع فیلم که نزدیک شد به طرف در ورودی حرکت کردند. جلوی در آقایی ایستاده بود و از آنها خواست تا بلیتشان را بدهند. علیرضا نگاهی به عباس کرد و به او گفت که بلیتها را بدهد. عباس هم بلافاصله دست کرد توی جیبش تا بلیتها را بدهد، اما توی آن جیبش نبودند. بنابراین دستش را داخل جیب دیگرش برد ولی آنجا هم خبری نبود. علیرضا با تعجب گفت: پس چه کار میکنی، چرا بلیت هارو نمیدی؟
عباس که نمیدانست چه اتفاقی افتاده و کجا گمشان کرده با نگرانی گفت: نیستن!
ـ یعنی چی که نیستن؟
ـ همین جا گذاشته بودم، اما پیداشون نمیکنم.
ـ ای بابا دوباره بگرد حتما همون جاس دیگه.
عباس دوباره جیبهایش را گشت، اما پیدا نشدند. هر دو نگران بودند و نمیدانستند چه کار کنند. در همین موقع آن مرد که دید آنها زیادی معطل کردهاند گفت: بچهها اگه بلیت ندارید برید از باجه بخرید، فقط زود باشید که الان فیلم شروع میشه.
علیرضا با ناراحتی گفت: آقا باورکن ما بلیت خریدیم، اما دوستم گمشون کرده.
مرد فقط نگاهشان کرد و حرفی نزد برای همین این بار عباس گفت: آقا بهخدا ما بلیت داشتیم؛ من گمشون کردم، شما اجازه بدین ما بریم تو پیداش میکنیم و مییاریم میدیم!
مرد ساکت بود و فقط نگاهشان میکرد. عباس که خودش را مقصر میدانست دوباره گفت: آقا؛ لااقل بذار این دوستم بره اون که گناهی نکرده! این بار هم مرد جوابی نداد وحتی به طرف دیگری نگاه کرد. هر دو ناامید شده بودند و میدانستند که دیگر نمیتوانند فیلم را ببینند و باید به خانه برمیگشتند. علیرضا یک بار دیگر به آن آقا نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که او پرسید: ببینم بچهها شما راستی راستی بلیت داشتین؟
آنها بدون اینکه حرفی بزنند سرهایشان را به علامت تائید تکان دادند و مرد که از این حرکت خندهاش گرفته بود گفت: چیکار کنم دیگه بیاید برید تو؛ بلیتهارو پیدا کردین بیارید بدید.علیرضا و عباس که از خوشحالی نمیدانستند چه کار کنند از او تشکر کردند و سریع رفتند تا از دیدن فیلم عقب نمانند.
رضا بهنام