در دشت و صحرایی دوردست، رودخانهای وجود داشت که یک پل چوبی دو طرف آن را به هم وصل میکرد. پل قدیمی و کهنه بود و چندجای آن هم شکسته شده بود. دو نفر نمیتوانستند همزمان با هم از آن عبورکنند وگرنه احتمال داشت پل بشکند و بیفتد.
یک روز یک بز در این سمت رودخانه و یک بز دیگر در آن سمت تصمیم گرفتند از روی پل عبور کنند. هر کدام دو سه قدم بیشتر نرفته بودند که همدیگر را روی پل دیدند. یکی از آنها فریاد کشید: «هی، با تو هستم. برگرد عقب روی زمین. من میخواهم به آن طرف بیایم و این پل توان ندارد همزمان هردوی ما را تحمل کند.» آن یکی بز هم در جواب گفت: «نخیر، من عقب نمیروم. تو برگرد تا من عبورکنم. بعد از من تو بیا روی پل.»
هر دوی آنها لجباز بودند و برای یکدیگر خط و نشان میکشیدند. هیچ کدامشان راضی نمیشدند به دیگری مهلت بدهند. آنها هی روی پل بالا و پایین پریدند تا این که احساس کردند پل در حال شکسته شدن است. هردو وحشتزده عقب رفتند، اما دیگر لجبازی هایشان کار خود را کرده بود. پل شکست و هیچ کدام از آنها نتوانست به آن طرف رودخانه برود.
شما از اشتباه آنها درس بگیرید و هیچ گاه با کسی لجبازی نکنید. یک کودک دانا همواره با دیگران کنار میآید و بر سر حرف خود پافشاری نمیکند.