loading...
مجله اینترنتی آیسان | پورتال تفریحی و سبک زندگی
ali بازدید : 327 سه شنبه 14 بهمن 1393 نظرات (0)

 

سینا و سهند دوستان خوبی هستند و بیشتر وقت خود را با اجازه بزرگ‌ترهایشان با هم می‌گذرانند. آن روز صبح وقتی از خواب بلند شدند همه جا سپیدپوش شده بود. با هم فریاد خوشحالی سر دادند. در همین موقع ، رادیو اعلام کرد که مدارس به خاطر برف زیاد تعطیل شده است.

 

 سینا به سهند گفت: بیا بریم برف بازی!

سهند گفت: آخ جون برف بازی... بزن بریم.

بچه‌ها مشغول بازی بودند که توجهشان به پرندگانی جلب شد که از گرسنگی زیاد حتی نمی‌توانستند پرواز کنند.

سینا گفت: بیا برویم و از خانه‌هایمان مقداری نان برای پرنده‌ها بیاوریم تا در این سرما و برف بخورند و سیر شوند. هر دو به سمت خانه‌هایشان رفتند و مقداری نان خشک برای پرنده‌ها آوردند.

سینا و سهند با کمک یکدیگر و با وسایل مختلف یک آدم برفی بزرگ و قشنگ ساختند. آنها مشغول بازی بودند که ناگهان متوجه شدند یک گربه بدجنس یکی از پرنده‌ها را که در حال دانه خوردن بود، شکار کرده است.

سهند به سینا گفت: پرنده بیچاره! آن دو از این اتفاق خیلی ناراحت شدند و به هم گفتند کاش دانه برای آنها نمی‌ریختیم.

بعد از کمی فکر کردن سینا گفت: فکری به ذهنم رسید. بیا از این به بعد نان خرد شده و دانه‌ها را روی سر آدم برفی بریزیم تا گربه بدجنس نتواند آنها را شکار کند. سهند گفت: چه فکر خوبی!

آنها از آن به بعد نان‌ها را خرد می‌کردند و روی سر آدم برفی می‌ریختند. پرنده‌های گرسنه هم براحتی آنها را می‌خوردند.

بچه‌های دیگر هم از آنها یاد گرفتند و تمام کوچه و حیاط خانه‌ها شده بود آدم برفی‌هایی که روی سرشان پر از پرنده گرسنه بود. از آن روز به بعد تمام اهالی محل، نان‌های اضافه سفره‌هایشان را روی سرهای آدم برفی‌ها می‌ریختند تا پرنده‌ها براحتی از آنها استفاده کنند.

گلنوشا صحرانورد


>> جام جم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • کدهای اختصاصی